×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× =text/java src=http://pagerank.pichak.net/rank/icon/?n=37&united.gohardasht.com/div style=display:noneh1a href=http://pichak.net/blogcod/pagerankپیج رنک گوگل/a/h1h1a href=http://pichak.netپیج رنک/a/h1/div
×

آدرس وبلاگ من

united.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/hadi gh

داستان یه عاشق(حتما)بخونید

درست یک سال پیش تابستون بود که دیدمش، با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست ، چیزی درون اون بود که منو به طرف خودش جذب می کرد. پیش خودم عهد کردم هرجوری که هست باهاش آشنا بشم.هیچی ازش نمیدونستم نه اسمی نه آدرسی فقط اون روز غروب تابستون به اندازه ی یک نگاه توی شهرک دیدمش همین.

روزها گذشت و من دیگه اونو توی شهرک ندیدمش ، بدجوری فکرش ذهنمو مشغول کرده بود ،رفتارم عوض شده بود یک حالت عجیبی درون خودم حس میکردم حالتی که بعدا فهمیدم حالت عاشق شدنه ،بله من فقط با یک نگاه عاشقش شده بودم.

همیشه فکر میکردم این جور چیزا توی فیلماست ولی برای من اتفاق افتاده بود و من عاشق اون فرشته شده بودم چون به اندازه فرشته های خدا زیبا بود .ولی افسوس که بعد از اون نگاه اول دیگه نتونستم ببینمش توی بد وضعیتی گیر کرده بودم نمیدونستم چکار کنم از کجا شروع کنم،میخواستم برم پیش بروبچ شهرک تا از زیر زبون اونا بکشم ببینم اونا طرفو میشناسن یا نه ولی گفتم این عملی نیست چون اگه حرفی بزنم اونا بعدا سریشم میشن و نمیشه بپرونمشون ، باید خودم دست به کار میشدم اما چه جوری....

از فردای همون روز پیگیرش شدم تا  آمارشو بگیرم ،هر روز دم غروب میرفتم همون جایی که برای اولین بار دیده بودمش به امید اینکه بازم بیاد و من عاشق برای یک بار دیگه هم که شده حتی لحظه ای کوتاه دوباره روی مثل ماهشو ببینم.ولی افسوس که دنیا به من پشت کرده بود هر روز صبح به امید اینکه امروز دیگه میبینمش از خواب بلند میشدم و شب نا امید از بازی روزگار میخوابیدم تا لااقل توی خواب و رویا ببینمش .

روزها همین طور جلو میرفت ومن به هیچ عنوان ناامید نمیشدم چون یک حسی درونم بود و به من امیدواری میداد که یک روز دوباره میبینمش همین حس عجیب به من آرامش میداد .تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی موقعی که داشتم ماشینو پارک میکردم دیدمش...

اول فکر کردم که اشتباه میکنم اما کمی که دقت کردم دیدم خودشه،درست همون فرشته ای که مدتی ازش خبری نبود و یکباره اونم بعد از حدودا یک ماه پیداش شده بود،ولی چون پدرش همراهش بود نمیشد جلو برم و حرف دلم رو بهش بزنم،تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تعقیبشون کنم ببینم توی کدوم ساختمون میشینن،دنبالشون رفتم دوتا ساختمان بغل ساختمان ما خونشون بود و یه جورایی با ما همسایه می شدن از این بابت خوشحال بودم.

دیگه کم کم داشت اول مهر می شد و مدرسه ها باز می شدن،منم چون میبایستم برای کنکور درس بخونم زیاد نمی تونستم فکرمو مشغول اون بکنم تنها کارم انتظار کشیدن و صبر کردن بود و این انتظار عجب لذتی برای من داشت.توی این مدت که اون مدرسه میرفت و من مشغول درس خواندن برای کنکور بودم خیلی دلم برایش تنگ می شد .کم کم فهمیدم که چه موقع از مدرسه شون تعطیل میشه و میاد به سمت خونشون همین دل خوشی من بود ،موقعی که از درس خوندن خسته میشدم یا دلتنگش میشدم منتظر می موندم تا مدرسه شون تعطیل بشه و بیاد به سمت خونه شون تا منم بتونم از پشت شیشه ساختمون خودمون جوری که دیده نشم و اون نفهمه یه دل سیر نگاهش کنم و باز به امید اینکه یه روزی اون مال من میشه به زندگی و آینده امیدوار میشدم.

گاهی اوقات هم اتفاقی اونو توی شهرک می دیدمش ولی فقط با نگاه هایی که بین ما رد و بدل می شد از کنار هم می گذشتیم نمی دونستم اونم به من علاقه داره یا نه ،و این مسئله برای من خیلی سخت و دشوار بود .

ولی من برای خودم در زندگی هدفی قرار داه بودم اونم این بود  که بعد از قبول شدن در دانشگاه هر جوری هست به معشوقم برسم و به اون بگم که چقدر دوستش دارم و فقط به عشق دیدن او این همه مدت صبر کردم ،این هدف به من امید و آرامش  میداد.

ماه ها گذشت و بلاخره بعد از مدتها لحظه ای که منتظرش بودم یعنی روز کنکورفرا رسید ، با یاری و توکل بر خدا هر چی بلد بودم رو نوشتم، سر جلسه ی امتحان هم مدام فکرم پیش کسی بود که من حتی اسم اونم نمی دونستم ولی او همه چیز من شده بود.

بلاخره هر جور که بود امتحان رو دادم حالا دیگه همه چیز برای دوستی ما فراهم بود، نمی دونستم چیکار کنم از کجا شروع کنم فقط باید هرچه زودتر دست به کار می شدم چون دیگه طاقت نداشتم شوخی نبود انگار حدودا  یک سال تمام منتظر این لحظه بودم .از فردای اون روز پیگیرش شدم تا آمارشو در بیارم ولی انگار همه چیزبرای من طلسم شده بود هر عصر از ساعت 6 تا 8:30 بعضی وقتها هم تا 9 شب روبروی در ساختمونشون  قدم میزدم بعضی وقتها هم می نشستم تا اون فرشته ی نازنین من از خونشون بیاد بیرون و من بتونم باهاش صحبت کنم ولی انگار شانس با من نبود مثلا جوری شده بود که من 2-3 ساعت توی شهرک منتظرش می موندم،در آخر نا امید و خسته می رفتم به سمت خونه و یکدفعه دادشم که بیرون بود می آمد خونه،می گفت همین الان فلانی رو دیدم و منم تا به خودم می جنبیدم دیگه دیر شده بود و اون رفته بود.

گیج شده بودم هر وقت که می دیدمش یا همراه باباش بود یا همراه مامانش داشت می رفت بیرون.روزهای تابستون تند تند می گذشت و نمی تونستم کاری بکنم این مسئله تاثیر بدی در من گذاشته بود چون من هر چیزی رو که می خواستم بدست می آوردم.دیگه اینجاشو نخونده بودم ، فکر می کردم بعد از دادن کنکور دیگه همه چیز خود به خود درست می شه و هیچ عاملی جلودار من نیست.اما انگار چیزی بود که واقعا مانع سر گرفتن این دوستی می شد یک عامل غیر طبیعی ، عاملی که نمی خواست من به مقصود اصلیم برسم متوجه این جریان شده بودم چون همیشه توی بدترین موقعیت ممکن می دیدمش یا سر و وضع من مناسب نبود یا کسی همراه اون بود که نمی شد جلو برم، کم کم افسرده شده بودم ، آخه این چه دنیایه اونی رو که دوست داری نمی تونی بهش برسی.کسایی که حالت منو تجربه کرده باشن می فهمن من چی می گم . توی روزهای سختی که داشتم برای امتحان درس می خواندم و اونم مدرسه میرفت می دیدمش ولی حالا که می خواستم  جلو برم و باهاش حرف بزنم یه عامل غیر طبیعی مانعم می شد. حالت نا امیدی و افسردگی در من شدیدتر شده بود شبها خوابشو می دیدم که همانند فرشته ای زیبا در کنار من است، دلم به همین رویاها خوش بود رویاهایی که بلاخره یک روز او در کنار من است.

ولی من هدفم مشخص بود من باید به اون می رسیدم هر جوری که شده.

تابستونی که فکر می کردم خیلی کارها می تونم بکنم به سرعت گذشت و تموم شد.همش حسرت اینو می خوردم که ای کاش همون سال قبل که گهگاهی می دیدمش می بایستی برم جلو و حرف دلم رو بهش بزنم ولی افسوس خوردن فایده ای نداشت ،این رسم روزگار بود و کاریشم نمی شد کرد.

نتایج کنکور اومد و من با یاری خدا قبول شده بودم از این بابت که وضعیتم مشخص شده بود خوشحال بودم ،ولی هیچ چیز به اندازه ی حضور او در زندگیم نمی تونست منو خوشحال کنه.انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من به اون نرسم .

در کنار رفتن به دانشگاه در جایی هم مشغول به کار شدم تا یه جورایی از فکر اون بیام بیرون و فراموشش کنم ، اما نمی تونستم اون دیگه جزئی از زندگی من شده بود . پس باید چه کار میکردم...

باورم نمی شد که تا این حد به او وابسته شده باشم،از طرفی هم هر چه که برای رسیدن به او تلاش کرده بودم فایده ای نداشت.تا اینکه یک روز اتفاقی موقعی که داشتم دوروبر شهرک چرخ می زدم،ماشینو نگه داشتم تا یک آهنگ باحال پیدا کنم و گوش بدم توی این فاصله که حواسم به ضبط بود ناگهان متوجه شدم که یک سمند زرد رنگ درست جلوی ماشین من نگه داشت و چیزی رو که اصلا انتظارشو نداشتم دیدم... بله خود خودش بود همون لیلی من ، انگار که از مدرسه تعطیل شده بود و اون سمند زرد رنگ هم به عنوان سرویس اون بود.سریع نگاهی به ساعت کردم 12:15 بود، چون توی ماه رمضون بودیم ساعات تعطیلی مدارس عوض شده بود و فکر کنم 12تعطیل می شدن، دستپاچه شده بودم . کاری نمی تونستم بکنم چون دوستشم همراه اون از سرویس پیاده شد

درست همان روزی که فهمیده بودم چه ساعتی از مدرسه به سمت خونشون میاد مصادف شده بود با آخرین روز ماه رمضان و از اون روز به بعد مدارس روال عادی خودشون رو  طی میکردند.
باز رسیده بودم به همون جای اول و این همه آمار گیری بی فایده بود.در شرایط بدی قرار گرفته بودم از طرفی برای این قضیه کلی زحمت کشیده بودم که بی نتیجه بود و از طرفی دیگر می بایست همه چیز رو از اول شروع کنم.
فکری به ذهنم رسید که میتونست کمک زیادی به من بکند.توی شرکتی که کار می کردم مسئول پخش آگهی های تبلیغاتی رو خودم به عهده گرفتم و به این بهانه می تونستم صبح های زود از خونه با ماشین بیرون بروم.
با این ترفند بعد از پخش یک سری آگهی می رفتم روبه روی ساختمانشون توی ماشین منتظرش می ماندم تا بلاخره بتونم اونو ببینم و بفهمم چه ساعتی به سمت سرویس مدرسه میره.
با اینکه صبح های زود هوا خیلی سرد بود ولی یاد و فکر او باعث دلگرمی من میشد و همین عامل باعث این میشد که چیزی ار سرما نفهمم.
چند روزی به همین صورت گذشت و باز هم مثل سری های قبل با شکست مواجه شدم چون تا ساعت 7 بیشتر نمی تونستم منتظرش بمونم و توی خونه ماشین رو می خواستن،با اینکه این راه عملی نشد ولی مطمئن شده بودم که اگر هم از خونه بیاد بیرون بعد از ساعت 7 است.
چند روزی از این ماجرا گذشت و خودم هم یه جورایی بی خیال این قضیه شده بودم تا اینکه در روز شنبه اتفاق عجیبی افتاد،روزهای شنبه روز بیکاری پدرم بود و بر حسب اتفاق اون روز مادرم هم مریض شده بود و نمی تونست به مدرسه برود .به همین خاطر من مسئول رساندن داداشم به مدرسه شدم،در همان لحظه متوجه یک حس عجیبی شدم که به من می گفت امروز روز توست و به اون چیزی که می خواهی می رسی ولی من بی اعتنا بودم و دیگه دیدن عزیز ترین کسم برایم رویا شده بود.
خلاصه سوار ماشین شدیم و به سمت مدرسه ی داداشم حرکت کردیم ، مسیر حرکت ما طوری بود که حتما می بایست از جلوی ساختمان اونا رد بشیم .منم که تا به امروز اون همه زحمت کشیده بودم که بی نتیجه مانده بود، بیخیال از همه چیز گاز ماشین رو جلوی ساختمان اونا گرفتم ولی بر حسب عادت نیم نگاهی هم کردم که ناگهان متوجه کیف صورتی رنگی شدم که نظرم رو جلب کرد ، سریع زدم روی ترمز برگشتم و عقب رو نگاه کردم چیزی رو که دیده بودم باورم نمی شد ، بله درست خود خودش بود .
سریع نگاهی به ساعت کردم 7:05 بود.مطمئن بودم که دیگه ایندفعه آمار دقیقش رو بدست آوردم.
متحیر و سر گشته از بازی روزگار به مسیر خودم ادامه دادم.چند روز بعد از این جریان باز هم اتفاقی موقعی که توی شهرک بودم  متوجه شدم که سرویسشون هنگام ظهر چه ساعتی اونو به سمت خونه شون میاره.
حالا دیگه می دونستم چه ساعتی به مدرسه میره و ظهر هم چه ساعتی به خونه میاد.تصمیم گرفتم فردای همون روز قبل از اینکه سوار سرویس بشه جلو برم و باهاش صحبت کنم.
از شب قبلش تمامی حرف ها رو آماده کرده بودم ، حتی شماره خودم رو نوشته بودم و منتظر بودم تا سریع تر صبح بشود.ولی حسی مثل ترس و هیجان بر من حاکم بود، اون شب درست نتونستم بخوابم نزدیکای صبح بود که به خواب عمیقی فرو رفتم.
دیگه داشت ساعت 7 میشد دیدم که پدر،مادر و داداشم از خونه راهی مدرسه شدند،منم سریع لباسامو پوشیدم و خودم رو به ساختمان اونا رسوندم و داخل شدم ، آروم آروم از پله ها بالا رفتم ، هنوز داشتم نفس نفس می زدم دیگه رسیده بودم به طبقه ی دوم ،متوجه صدای بسته شدن در از طبقه ی بالا شدم ، فهمیدم خودشه چند تا نفس عمیق کشیدم .
من توی طبقه دوم بودم و منتظر شدم تا از طبقه سوم بیاد پایین.آروم آروم پله هارو اومد پایین تا من رو دید،از دیدن من تعجب کرد و معلوم بود اصلا توی این موقع صبح انتظار چنین صحنه ای رو نداشت.
رفتم جلو و بهش سلام کردم با صدایی آروم جواب سلامم رو داد، بهش گفتم راجع به یک مسئله مهم می خواهم باهاتون صحبت کنم ، بی اعتنا از حرف من به ساعتش اشاره کرد و گفت که من عجله دارم و الان سرویسم میره .
بهش گفتم شما شماره رو بگیرید هر موقع که خواستید به من زنگ بزنید.شماره رو از من گرفت و دو قدم جلوتر اونو جلوی روی من پارش کرد، انگار یک سطل آب یخ روی من ریخته باشند.
اصلا انتظار چنین حرکتی رو از اون نداشتم ، اون به سمت سرویس رفت و منم همینجور مات و مبهوت نظاره گر این صحنه بودم.موقعی که دیگه داشت از ساختمان خارج می شد، از طبقه ی دوم جوری که اون هم بشنوه بهش گفتم :من به این سادگی ها بیخیالت نمی شم و اون رفت.
اعصابم به هم ریخته بود رفتم ماشین رو از بابام گرفتم و زدم به خیابون. رانندگی تنها چیزی بود که به من آرامش می داد.هر دختری رو که توی خیابون می دیدم یاد چهره اون لیلی خودم می افتادم.
خیلی سخته وقتی برای یک نفر این همه مدت انتظار بکشی و اون هم با سردی باهات برخورد کنه. اون روز حالم گرفته شد ولی یک جمله بود که ناخودآگاه به ذهنم خطور کرد و تا حدی تونست منو آروم کنه اون جمله این بود : چیزهای خوب آسان بدست نمی آیند.
از اون ماجرا چند روزی گذشت راجع به این مسئله کلی فکر کردم و پیش خودم گفتم تا جایی که بتونم برای بدست آوردنش تلاش می کنم و تا جایی پیش می رم که بلاخره حرفهای من رو بشنوه ، این حرفها و حسی که من نسبت به اون داشتم توی دلم سنگینی می کرد و باید به اون می گفتم که چقدر دوستش دارم.
دو سه روز گذشت خودم رو آماده کرده بودم برای بار دوم جلو برم اما این بار نه صبح زود و موقعی که که اون به مدرسه میره ، بلکه هنگام ظهر و موقعی که از مدرسه به سمت خونه شون میاد.
روز موعود فرا رسید این بار حرفهامو توی یک نامه برایش نوشته بودم (اون نامه رو هم توی سایت قرار میدم تا شما دوستان عزیز اونو ببینید) روز موعود فرا رسید اما این بار حرفهامو توی  توی یک نامه برایش نوشته بودم و می خواستم نامه رو به اون بدم .روز موعود چهار شنبه بود،نامه رو با احساسات زیادی که توی اون بود آماده کردم و رفتم توی ساختمان  شون و منتظر شدم تا سرویس شون اونو بیاره.
حدودا دو ، سه دقیقه ای طول کشید تا اون وارد ساختمان شد اما همین چند دقیقه برای من یک عمر گذشت.آروم آروم اومد بالا باز از دیدن من تعجب کرده بود ، تا من رو دید وایستاد بعد از سلام بهش گفتم این نامه برای شما است اگه ممکنه بخوانیدش، به من اخم کرد و خواست که راهش رو ادامه بده ، باز اصرار کردم ، با سردی تمام نامه رو از دست من گرفت و پرتش کرد روی زمین و رفت به سمت خونشون.
این دومین ضربه ی مهلکی بود که به قلب من وارد می شد، اون روز هم با شکست مواجه شدم.دلم می خواست هر چه زودتر تکلیف خودم رو مشخص کنم،چون دیگه داشتم از بین می رفتم.
پیش خودم قرار گذاشتم روز یکشنبه همه چیز رو تموم کنم ، اگه می خواد خوب با هم آشنا بشیم، اگر هم نمی خواد ما رو به خیر و اونو به سلامت.
روز یک شنبه شد ، از صبحش توی خونه تنها بودم و چندین بار اون صحنه ی رو در رو شدن خودم و اونو تو ذهنم مجسم کردم و اون حرفهایی که قرار بود بهش بزنم رو تکرار کردم ، لباسم رو اتو زدم و منتظر موندم تا ساعت 12:40 بشه.
پای تلویزیون نشسته بودم و ساعت نزدیکای 12:15 بود کم کم چشمام سنگین شد و احساس کردم داره خوابم می بره، در همان حال به خواب عمیقی فرو رفتم ، یکدفعه
چشمامو باز کردم و دیدم ساعت 12:30 شده کلافه بودم با خودم گفتم این بار هم مثل دفعه های قبل سنگ روی یخ میشیم ، باشه یک روز دیگه می رم ، توی این افکار بودم که یکدفعه بهم الهام شد که برای این جریان یک فال حافظ بگیر، هر چی که توی فال بود همون کار رو انجام بده.
سریع به سمت کتاب فال رفتم ساعت شده بود 12:35 ،نیت کردم و انگشت اشاره ام رو روی جدول اعداد اول کتاب گذاشتم،وقتی که چشم هامو باز کردم متوجه شدم که درست بین دوتا شماره انگشت من قرار گرفته.
پیش خودم گفتم هر دوتا شماره رو می خونم تا ببینم چی نوشته،شماره اول رو آوردم نوشته بود در امری که پیش رو داری موفق خواهی شد،شماره بعدی رو آوردم نوشته بود گر چه یار سر نامهربانی دارد ولی تو سعی و تلاش خود را بکن با توکل به خدا موفق خواهی شد.
این جملات کلی من رو دگرگون کرد و یک جورایی من رو به یاد خودم آورد، انگیزه ام چندین برابر شده بود سریع لباس هامو پوشیدم ، ساعت نزدیک 12:40 بود. حسی درونم بود که به من احساس موفقیت می داد، و از اینکه فال هم خوب در اومده بود خوشحال بودم.
با اعتماد به نفسی کامل رفتم به سمت ساختمانشون و خودم رو رسوندم به طبقه دوم و منتظر شدم تا بیاد ، نمی دونستم امروز دیگه چه داستانی پیش میاد ولی مطمئن بودم که موفق می شوم
...استرس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود،مدام به ساعتم نگاه میکردم"وای خدا چقدر زمان کند جلو میرفت،قلبم تند تند میزد.
توی دلم گفتم:خدایا تو خودت میدونی که من چقدر دوستش دارم،کاری کن که من و اون به هم برسیم.اینو که پیش خودم گفتم آرومتر شدم،توی حال خودم بودم که در همین هنگام صدای باز شدن در بلوک من رو به خودم آورد،یک لحظه پایین رو نگاه کردم،آره خودش بود،مثل همیشه زیبا و باوقار؛خودم رو جمع و جور کردم،آروم داشت میومد بالا،ضربان قلبم با هر قدمش زیاد و زیادتر میشد.پله ها رو یکی یکی اومد بالا تا من رو دید وایستاد،خیلی مودبانه سلام کردم،رفتم جلوتر آروم بهش گفتم میبخشید بازم مزاحمتون شدم اما مطمئن باشید مسئله ای که میخوام باهاتون راجع بهش صحبت کنم خیلی مهمه؛در همین حال شماره ام رو که روی کاغذ نوشته بودم آروم آوردم به سمتش و گفتم: اگه ممکنه لطف کنید و به شماره من زنگ بزنید تا حرفام رو بهتون بگم ، قول میدم که دیگه مزاحمتون نشم.
یک لحظه نگاه های ما به هم گره خورد،هر دو به هم خیره شده بودیم که دیدم آروم شماره رو از دستم گرفت و گفت باشه و منم ازش تشکر کردم،اون رفت به سمت خونشون و من با دقت داشتم نگاهش میکردم ، آره درست بود هنوز شماره توی دستش بود و داشت آروم بالا میرفت.وقتی که صدای بسته شدن در خونشون رو شنیدم تمام وجودم آروم شد،پیش خودم گفتم خدایا شکرت.خوشحال و سرحال اومدم به سمت خونه حس خیلی خوبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود،آره واقعیت داشت من موفق شده بودم،بالاخره اون دختر زیبای رویاهام شماره ام رو گرفت و این اولین قدم برای آشنایی ما بود.
عصر همون روز ساعتهای 3 بود که توی اتاقم و روی تختم خوابیده بودم و داشتم به صحنه های اون روز فکر میکردم،که یکدفعه دیدم گوشیم داره زنگ میخوره،به شماره که نگاه کردم دیدم از تلفن کارتیه،گوشی رو که جواب دادم ناباورانه شنیدم که یک صدای زیبا از اون طرف خط گفت سلام.آره خودش بود،همون لیلی ای که من مدتها آرزوی دیدنش رو داشتم،حالا اون به من زنگ زده بود،همه چیز برام مثل یک رویا بود.
خیلی مودبانه جواب سلامش رو دادم و بابت اینکه به من زنگ زده بود کلی ازش تشکر کردم، نمی دونستم از کجا شروع بکنم ولی میباست تمام حرفای دلم رو بهش بزنم چون این تنها فرصت من بود که عشق صادقانه و پاکم رو به اون ابراز کنم و بهش بگم که چه حسی نسبت بهش دارم.
اون گفت:خوب من آماده ام تا حرفای شما رو بشنوم،با یک نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن؛از اولین روزی که دیدمش بهش گفتم، از کارایی که برای یک لحظه دیدنش انجام دادم صحبت کردم،از اون همه روزای تنهایی و بی کسی ، روزای سخت دلتنگی و انتظار بهش گفتم،راجع به تمام احساساتم و حالت هایی که هنگام دیدنش بهم دست میداد باهاش صحبت کردم،اون هم با صبر و حوصله،تمام صحبت های من رو میشنید.
وای اگه بدونید توی چه شرایط سختی بودم چون میبایست با حرف اونم از پشت تلفن بهش بگم که چقدر دوستش دارم، نزدیک به ربع ساعت به صورت خلاصه تمام ماجراها رو براش تعریف کردم و در آخرم بهش گفتم وجود شما خیلی برای من ارزشمند و عزیزه که به خاطرش این همه سختی رو تحمل کردم،حالا که حرفای من رو شنیدید دلم می خواد صادقانه جوابتون رو راجع به پیشنهاد دوستیم بدین،چشمام رو بستم و با دقت به حرفاش گوش کردم؛خیلی آروم و متین بهم گفت:شما نسبت به من لطف دارید،باشه من پیشنهادتون رو قبول میکنم اما به شرطی که صداقت حرفاتون برای من مشخص بشه و توی این مدت بیشتر همدیگه رو بشناسیم تا من هم  تصمیم قطعیم رو درمورد دوستی با شما بگیرم.
منم با کمال میل شرط رو پذیرفتم و بعد از کلی تشکر و تعارف  از همدیگه خدا حافظی کردیم . روی تختم دراز کشیدم یک نفس راحت کشیدم و بلند داد زدم خدایا شکرت،خیلی مخلصیم.
و اینگونه بود که آشنایی ما شکل گرفت،بعد از اون تماس،دوباره چند روز بعد هم کلی با همدیگه صحبت کردیم و به مرور زمان تماس ها و دیدارهامون بیشتر شد و باعث شد تا من و عشقم همدیگه رو بیشتر بشناسیم و بیش از پیش به نکته های مشترک بینمون پی ببریم،کم کم به همدیگه وابسته شدیم و به این نتیجه رسیدیم که ما میتونیم همیشه با هم باشیم و تا ابد هم همدیگه دوست بداریم.
حالا که نزدیک به یک سال و نیم از آشنایی ما میگذره و هر روز بیشتر از روز قبل همدیگه رو دوست داریم و هر دو خوشحالیم که همدیگه رو پیدا کردیم و خدا رو شکر میکنیم که باعث شد ما به هم برسیم و امیدواریم با یاری خداوند این دوستی همین جوری پایدار بمونه چون ما صادقانه و عاشقانه همدیگه رو دوست داریم.


سه شنبه 22 آذر 1390 - 10:13:01 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
× برای این پست نظرات ارسالی پس از تایید مدیر وبلاگ به نمایش در خواهند آمد

آخرین مطالب


eshg


سال 3000(نظر ندی نامردی)از دست ندین


یه داستان عاشقانه غمگین


نامه عاشقانه پسر9ساله


بیمارستان و عشق


قیمت معجزه


شیطان


کیک مادربزرگ


دوست مرد بهتراست یا دوست زن؟


دختر فداکار


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

71271 بازدید

45 بازدید امروز

9 بازدید دیروز

66 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements