داستانی زیبا
مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده
بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما
دریغ از این که چیزی عوض شود.
روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا
معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که
زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای
سخت، خود را به کلبه راهب رساند. قصه خودش را به او گفت و در انتظار نشست
که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.
راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است.
زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟
راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی
برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . زن در حالتی از امید و یاس به خانه
برگشت.
نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه
کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد
. از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد.
چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می
شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط
ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی
که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند.
این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که
دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر
شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه
گذشت.
طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن
نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت
به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و
وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر
غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر
مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به
ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد.
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را
مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به
اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.
زن، هاج و واج نگاهی کرد . در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:
�مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و
حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت
سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز
داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را
از او دورساز !! �
شنبه 26 آذر 1390 - 8:28:26 AM